کد مطلب:129786 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:145

رسیدن سر مقدس پیش از کاروان به کوفه
چنان كه دیدیدم طبری از مورخانی است كه معتقد است عمر سعد، سر امام (ع) را - بی درنگ پس از قتل وی - همراه خولی بن یزید اصبحی و حمید بن مسلم ازدی نزد عبیدالله بن زیاد فرستاد. اما وی در ادامه ی روایتش [1] می گوید: «خولی سر را برداشت و آهنگ قصر كرد ولی دید كه درهای آن بسته است. پس به خانه اش بازگشت [2] و آن را زیر طشتی گذاشت او دو زن داشت. یكی از بنی اسد و دیگری از حضرمیین به نام نوار، دختر مالك بن عقرب و آن شب نوبت زن حضرمی بود.

هشام گوید: پدرم به نقل از نوار، دختر مالك، گفت: خولی سر حسین (ع) را آورد و در خانه زیر تشتی گذاشت. آنگاه وارد اتاق شد و به رختخواب خویش رفت. پرسیدم: چه خبر داری؟ گفت: گنج دنیا را برایت آورده ام! این كه در خانه است سر حسین (ع) می باشد! زن گفت: وای بر تو مردم طلا و نقره به خانه می آورند و تو سر فرزند رسول خدا (ص) را آورده ای! نه به خدا سوگند، هرگز با تو زندگی نخواهم كرد.

گوید: من از رختخواب برخاستم و به حیاط خانه رفتم؛ و او زن اسدی را نزد خود برد من نگاه می كردم و دیدم كه نوری مانند ستون از آسمان بر آن طشت می تابد و پرنده ای سفید پیرامون آن پر می زند!


گوید: فردا صبح او سر را نزد عبیدالله بن زیاد برد...». [3] .

سید هاشم بحرانی گوید: «چون سر امام حسین (ع) را نزد عبیدالله بردند، خولی بن یزید اصبحی را فراخواند و گفت: این سر را ببر تا وقتی كه من آن را طلب كنم. گفت: فرمانبردارم.

او سر را گرفت و به خانه برد. وی دو زن داشت، یكی از قبیله ی ثعلب و دیگری از قبیله ی مضر. او نزد زن مضری رفت. زن پرسید: این چیست؟ گفت: سر حسین بن علی است و دارایی دنیا در آن نهفته است! گفت: مژده باد تو را كه فردای قیامت جدش محمد مصطفی با تو دشمنی خواهد ورزید! آنگاه گفت: به خدا سوگند، تو دیگر شوهر من نیستی، و من هم زن تو نیستم! سپس عمودی آهنین برداشت و بر سر شوهرش كوبید.

زن مضری وی را ترك گفت. و او سر را نزد ثعلبیه برد. پرسید: چه چیزی همراه داری؟ گفت: سر یك شورشی كه بر عبیدالله بن زیاد شوریده است. گفت: نام او چیست؟ او از ذكر نامش خودداری كرد و بعد آن را روی خاك گذاشت و طشتی را نیز روی آن نهاد.

گوید: شبانه زنش از اتاق بیرون رفت و دید كه نوری از سر به سوی آسمان می تابد. كنار طشت رفت و صدایی از آن به گوشش رسید كه قرآن می خواند؛ و آخرین آیه ای كه قرائت كرد این بود: و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون (و ستمكاران خواهند دانست كه به چه جای بدی باز خواهند گشت). او از كنار سر، صدایی رعد مانند شنید و فهمید كه صدای تسبیح فرشتگان است.

پس نزد شوهرش، خولی آمد و گفت: من چنین و چنان دیدم، بگو كه زیر این طشت چیست؟ گفت: سر یك شورشی است كه امیر عبیدالله بن زیاد او را كشته و من می خواهم او را نزد یزید بن معاویه ببرم و به خاطر آن مال فراوانی بگیرم. گفت: او چه كسی است؟ گفت: حسین بن علی! زن فریاد زد و بیهوش افتاد و چون به هوش آمد گفت: ای وای بر تو، ای بدتر از مجوس، تو محمد را به خاطر خاندانش آزرده ای! آیا از خدای آسمان و زمین نمی ترسی كه دنبال جایزه ی سر فرزند سرور زنان عالم هستی؟


آنگاه با چشم گریان او را ترك گفت، و هنگام رفتن سر را برداشت و در دامن گذاشت و آن را می بوسید و می گفت: «خداوند قاتل تو را لعنت كند و جدت محمد مصطفی با او دشمنی بورزد!» شب هنگام وقتی به خواب رفت، دید كه گویی خانه دو نیم شد و نوری آن را فراگرفت. ابر سفیدی آمد و دو بانو از آن خارج شدند و سر را به دامن گرفتند و گریستند.

گوید: من پرسیدم: شما را به خدا سوگند بگویید كه چه كسی هستید؟ یكی ازآن دو پاسخ داد: من خدیجه دختر خویلد هستم و این دخترم فاطمه زهرا (س) است. ما از تو سپاسگزاریم و خداوند كار تو را قبول كند. تو در بهشت در مرتبه ی قدس همنشین مایی. گوید: چون از خواب برخاست، سر را به دامن نهاد و چون بامداد فرارسید، شوهرش آمد كه سر را بگیرد ولی او آن را نداد و گفت: وای بر تو! مرا طلاق بده! به خدا كه من و تو دیگر زیر یك سقف زندگی نخواهیم كرد! گفت: سر را به من بده و هركار خواهی بكن. زن گفت: نه به خدا سوگند، آن را به تو نمی دهم! پس، زن را كشت و سر را گرفت؛ و خداوند بلافاصله روح او را به بهشت در نزد سرور زنان برد.». [4] .


[1] چنان كه ملاحظه مي شود در اينجا يك ابهام تاريخي وجود دارد. زيرا نمي دانيم كه چطور خولي سر رابه تنهايي برد و حميد بن مسلم از صحنه ي داستان بردن سر نزد ابن زياد پنهان شده است.

[2] خانه اش در يك فرسخي كوفه بود (ر. ك. مقتل الحسين، مقرم، ص 304؛ رياض الاحزان، ص 16).

[3] تاريخ الطبري، ج 3، ص 335.

[4] مدينة المعاجز، ج 4، ص 124، شماره 185؛ و نيز ر. ك. همان، ص 114، شايد سيد بحراني تنها كسي باشد كه روايت را به اين صورت نقل كرده است.